سه شنبه 89 مرداد 26 , ساعت 5:15 عصر
زخم شب می شد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای به ضربه می افزود.
***
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا بر جای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیال رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.
***
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا درآمد پیکردیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.
نوشته شده توسط ghazal | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ